۳۰۰۰۲۶۶۶۴۴۵۰۰۵
۵۰۰۰۲۶۶۶۰۰۲۹۶۶
۳۰۰۰۷۵۴۶۵۲۲۵۲۲
منتظرم.. .. ..
باید رهایش کرد ...
آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن ...
پرنده در قفس زیبا نمی خواند گرچه برایت تمام لحظه ها را نغمه خوانی کند.
بگذار برود ...
تمام افق ها را بگردد و برای تمام نگاه ها آواز سر دهد.
صبور باش و رهایش کن.
گفته اند: « اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد ... »
قفس، آفریننده ی عشق نیست.
گمان نبر که دانه های رنگارنگ، دل، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تو می کند.
می دانم ...می دانم ...
که رها کردنش رنج می آفریند
زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد.
اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجی است بسی دردناک تر ...
آن هنگام که با کمترین خطایی روزنه ا ی گشاده شود و بگریزد ...
آن هنگام را چه توانی کرد؟! ...
تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را.
رهایش کن ...
دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند.
پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند.
به تمام گل ها عشق می ورزد
و تمام سر شاخه های درختان تنها را
حتی اگر پیر و خشکیده باشند
لحظه ای میهمان می شود.
از تمام چشمه سارها می نوشد و حتی می گذارد
شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند و خنده ای هدیه دهد ...
اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند.
و اگر رفت و دل به باغی دگر سپرد به گلی دگر ...
و شاید قفسی دگر از آن تو نیست ...
بگذار رها باشد!
برای به دست آوردن دلی تلاش نکن ...
دوستش بدار
اما گمان نبر که با کوشیدن، دلی از آن تو می شود
که «کشش چو نبود از آن سو،چه سود کوشیدن ؟!...»
بگذار مهر ورزیدن چونان چشمه ای جوشان هر تشنه ای را سیراب کند
اما مگذار که دستان هوس آلوده ای گل آلودت کند.
به آنهایی عشق بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کنند ... .
دلی را اسیر نکن و اسیر دلی نشو ...